قلعه حیوانات داستانی از ذات "انقلاب"


بعید است کسی کتاب "قلعه حیوانات" جورج اورول را خوانده باشد و به تشابه بین داستان و وضعیت انقلاب 57 ایران پی نبرده باشد. به شکلی که اگر تاریخ نگارش کتاب را ندانیم به سختی باور میکنیم که این کتاب از روی اتفاقات "انقلاب اسلامی" ایران نوشته نشده باشد.
البته بعیدتر هم هست که تصور کنیم که نویسنده کتاب، پیشگو یا پیامبر بوده و از آینده خبر داشته است. قاعدتا راز صحت این کتاب نه در پیشگویی حوادث بلکه در ثابت بودن اتفاقات رخ داده در پروسه انقلاب هاست. به این معنی که تمامی انقلاب ها از روند مشابهی پیروی میکنند و نویسنده کتاب تنها توانسته این روند را به شکل داستانی تبدیل و جاودانه کند.

مدتها بود که به دو چیز فکر میکردم اول اینکه چرا وقتی نتیجه یک انقلاب به این واضحی و حتی به شکل داستان کودکانه نوشته شده است بازهم عده ای از آن درس نمی گیرند/ یا نگرفتند؟ و دوم اینکه اصولا چرا فارغ از نژاد، فرهنگ، و نوع هر حکومت نتیجه انقلاب ها آنقدر یکسان است؟

برای پاسخ به پرسش اول، در دسترس ترین و بهترین گزینه انقلابیونی هستند که اهل مطالعه هم بوده باشند و اتفاقا قبل از انقلاب هم این کتاب را خوانده باشند و همزمان طرفدار انقلاب هم بوده باشند -علیرغم اطلاع از طبعات آن-. گرچه پیدا کردن چنین افرادی سخت است اما توانستم که چند نفری را با این مشخصات پیدا کنم و نظرشان را جویا شوم. پاسخ قریب به اتفاق آنان یکی بود. اینکه قبل از وقوع انقلاب شخصیت های داستان و البته روند کلی داستان برایشان هیچ معنی خاصی نداشت!
یعنی هیچ گونه ارتباطی بین فرایند های وقوع انقلاب و این کتاب پیدا نمی کردند. انگار که داستان "قلعه حیوانات" تنها کتابی کودکانه بوده جهت پرکردن اوقات فراغت! و جالبتر اینکه این افراد عمدتا افراد کتابخوان و دارای سطح تحصیلات بالا بودند یا به عبارت دیگر روشنفکر و باسواد جامعه حساب می شوند/می شدند.
پاسخ به سوال اون تقریبا مشخص شد که تنها کسانی معنی داستان اورول را متوجه می شوند که یا از جامعه ای "انقلاب زده" باشند یا آشنایی بسیار نزدیکی با روند و تاریخچه انقلاب ها داشته باشند. که چنین افرادی در جامعه ای مثل ایران که متوسط زمان مطالعه سالانه اش کمتر از نیم ساعت هست شاید به تعداد انگشتان دست نمی رسد.

اما در جواب پاسخ دوم بهتر است که نگاهی به فرآیند انقلاب داشته باشیم
انقلاب در این صحبت به معنای از بین بردن ساختارها و ارزش های گذشته به شکل شورش مردمی -دهقانی- در نظر گرفته شده که با یک سری ارزش های جدید عامه پسند جایگزین می گردد. عموما مفاهیمی مثل عدالت، مساوات، رفاه عمومی شاه بیت کلیه انقلاب هاست.
در فرآیند انقلاب عمدتا فرد یا گروه حاکم و ارزش های آنها مورد لعن و نفرین قرار می گیرد و جدای از ماهیت درست یا غلط بودن با دیدگاه منفی به آن نگاه می شود. نکته مشترک دیگر انقلاب ها این است که افراد انقلابی تا قبل از پیروزی انقلاب یک هدف دارند و آن سرنگونی رژیم فعلی است و هرکسی برای بعد از آن یا فکری نکرده است یا تصوراتی مبنی بر آمال و آرزوهای شخصی دارد. همین نقطه اشتراک "سرنگونی حکومت" آنقدر انگیزه به انقلابیون می دهد که تمامی تضادها را فراموش کنند و بر هدف سرنگونی تمرکز کنند.
اما دقیقا مشکل از زمانی شروع می شود که انقلاب به وقوع می پیوندد و توده مردم به مانند افرادی که وظیفه ای را انجام داده باشند از صحنه خارج می شوند و به سرکار و زندگی روزانه شان بر میگردند. اما اقلیت صحنه گردان و قدرت خواه باقی می مانند و شروع به پر کردن خلا قدرت ایجاد شده می کنند. در میان این نزاع قدرت تنها صدای کسانی به گوش می رسد که بیشتر شلوغ میکنند. همینطور بدلیل ماهیت انقلاب که شورش و درگیری فیزیکی و قلدری هست، افراد و گروه هایی صاحب قدرت جدید می شوند که هواداران قلدرتر و خشن تری داشته باشند و حتی بتوانند مخالفانشان را بهتر و زودتر از میدان -خیابان- بدر کنند.

در یک انقلاب قطعا صدای کسانی که طرفدار تظاهرات بدون خشونت یا اصول انسانی باشند شنیده نخواهد شد و حتی از سوی گروه های خشن تر به چشم رقیب قدرت دیده شده و براحتی حذف خواهند شد، چرا که این ها از ابتدا هم مرد جنگی نبوده اند و در درگیری های فیزیکی نه انسجام لازم را دارند و نه انگیزه لازم برای بکار بردن خشونت در حد طرف مقابل.
پس تا اینجا تنها کسانی برنده انقلاب هستند که جسارت و خشونت بیشتری بکار می گیرند و این جزیی از ذات انقلاب است.

در دنباله آن هرگروه مدعی قدرت -از طرف دیگر- سعی در جذب حداکثری و نمایندگی طیف بیشتری از مردم را دارد، به این هدف که بتواند از نظر گستره و نفرات به سایر گروه های دیگر در حال شکل گیری برتری یابد.
اما نکته جالبتر اینکه با قدرت گرفتن گروه اصلی -که توانسته تعداد بیشتری هواداران و امکانات را جذب کند- بتدریج تمرکز صاحبان گروه از رقابت با سایر گروه ها به سمت درون گروه خود تغییر می کند. به این معنی که  یک گروه -قدرت گرفته- با سایر گروه های معارض برخورد -حذف فیزیکی- میکند، آنها را ضعیف کرده و حکومت اصلی را تشکیل می دهد، دقیقا از زمان تشکیل حکومت است که جدا شدن ها شروع می شود،حکومت جدید شروع میکند به خارج کردن کسانی که روزی برای جلب افکار عمومی از آنها دعوت به همکاری کرده بود.
به نوعی تصفیه درون گروهی شروع به رخ دادن می کند و در این پروسه هم معمولا کسانی زودتر از قطار قدرت پیاده می شوند که با تعقل بیشتر و کمتر احساسی به مقوله انقلاب نگاه کرده اند. چرا که اینان تعداد حماسه هایشان-بخوانید خشونت هایشان- در به ثمر رسیدن انقلاب کمتر از بقیه بوده است و در ظاهر فداکاری کمتری کرده اند. تا برسد به سایر افراد که پشیمان از رفتار سابق شان و نتیجه فعلی هستند.
این روند پیاده سازی همچنان ادامه می یابد تا به هسته اصلی قدرت می رسد که در انقلاب دوشادوش هم فعالیت می کردند و هیچ برتری "انقلابی" به هم ندارند.  در این هنگام است که رفقای سابق رودر روی یکدیگر شروع به مقابله با هم میکنند و بدلیل آنکه ذات انقلاب خشونت زیاد و تعقل کم است، کسی برنده خواهد شد که کمتر بتواند فکر (عاقبت اندیشی) کند. و طرفدار خشونت بیشتر باشد.
همزمان با این اتفاقات "ارزش های انقلابی" که بیشتر از روی احساسات و آرمانها و کمتر بر پایه واقعیت و تعقل شکل گرفته بود رفته رفته کمرنگ می شوند و جای خود را به همان ارزش های حکومت سابق می دهند. چرا که بطن فرهنگی جامعه سالها با آن ارزش ها خو کرده است و فرهنگ برخلاف سیاست و قدرت هیچگاه تغیر یک شبه پایدار نخواهد داشت. حتی در بسیاری موارد پیشگام این کمرنگ شدن خود حکومت و حاکمان جدید هستند که حالا نیاز بیشتری به تمرکز دادن قدرت دارند و بدلیل قرار گرفتن در جایگاه حاکم گذشته نیاز مشترک به ارزش های قدیم دارند.
اما بدلیل آنکه سالها لعن و نفرین آن ارزش ها را کرده اند معمولا علیرغم استفاده عملی از آن ارزش ها سعی میکنند که شکل ظاهری یا حتی اسم آن را عوض کنند و رنگ و لعاب جدیدی به آن ببخشند.

نهایت اینکه بعد از گذشت چند ده سال و تلف شدن تعداد زیادی از انسانها همه چیز به جای اول بر میگردد و حتی بدتر از اول چرا که این بار انقلابیون جدید، خود با بسیاری از شیوه های اعتراض و انقلاب آشنا هستند و راه را بر بسیاری از تغیرات جدید می بندند.
اندکی توجه به ذات انقلاب که در خود نوعی حذف فیزیکی و بدور از هرگونه فضای گفتمان و اندیشه را دارد و همینطور تغیرات بنیادی در ارزش های گذشته، کافیست که مشخص کند انقلاب ها فراتر از جغرافیا و تاریخ و فرهنگ، ماهیتی مشابه دارند و این بلایی که بر سر ملتی نازل می شود، استثنا پذیر نیست.
به عبارت دیگر محال است که با انقلاب بشود به تمدن،آزادی، دموکراسی یا هر ارزش دیگری رسید، خصوصا اگر جامعه قبل از انقلاب دارای آن ارزش ها نباشد. و اگر باشد، بدتر از آن در پروسه انقلاب، تعدادی از این پارامترها نیز حذف می شوند، چرا که متعلق به نظام پیشین تلقی شده و ضد ارزش خواهند شد.

رشد هر ملتی در دوره های صلح و ثبات انجام شده است، فارغ از شکل یا نوع حکومت اعم از دیکتاتوری یا دموکراسی، و نتیجه انقلاب ها تنها عوض کردن حاکمان بد بوده با بدتر از آن. بدون هیچگونه پیشرفت رو به جلو.

انقلاب برای هر ملت بیشتر از آنکه نشان افتخار باشد، نشان "سرافکندگی ملی" است. چرا که یک ملت آنقدر به لبه بی توجهی و بیچارگی رسیده است که هیچ راهی پیش پایش نیست بجز انقلاب. باز کردن گره ای با دندان که شاید روزی می توانست با دست باز کند اما بدلیل خمودی و بی توجهی انجام نداد.
شاید تنها تفاوت داستان قلعه حیوانات با دنیای واقع همین نکته باشد که در داستان، حیوانات بیشتر از روی تفنن و آرزوی بهتر شدن انقلاب کردند ولی در واقعیت انقلاب به معنی "بن بست سیاسی" است. زمانی که هیچ راهی برای تغییر باقی نمانده است.

در نهایت آنکه انقلاب یک عنصر نامطلوب اجتماعی است و هر جامعه باید تا حد امکان از آن دوری کند و سعی کند تا جایی می شود تغییر را به اشکال دیگر به حاکمان تحمیل کند.

هیچ نظری موجود نیست: